هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است
وقتی باخبر شدیم، پزشکان ما را نه امیدوار به ماندن کردند و نه ناامید از رفتن. چیزی معلق در میان زمین و آسمان. بلاتکلیف در میان تقلا و پس کشیدن. تا به آن روز و پیش از باخبر شدن از ابتلای بابا به سرطان، نامش برایم سنگین بود. نه در هجا کردن و نوشتن، در هضم آن واژه و حرف به حرفش سینه آدم تنگ می شود و چیزی شبیه به درماندگی را به آدمی القا می کند.
به گزارش دکتر نانو، فرهیختگان آنلاین به مناسبت روز جهانی سرطان (4 فوریه) نوشت: دقیقا اردیبهشت 1400 بود که با علایمی ساده و پیش پا افتاده، پدرم به اتاق عمل رفت. با اینکه توی دلم آشوب بود و بد به دلم افتاده بود اما نمی خواستم امیدم را از دست بدهم. اصلا آدم مگر چیزی به جز امید است؟ به هر نام مقدسی که تا به آن سال بر سرسفره همان پدر یاد گرفته بودم، چنگ زدم. به سقای آب و ادبی که تا به امروز ارادت پدرم به او معروف بود، خودم و دلم را گره زدم. با این وجود اما دقیقا از آنچه که می ترسیدیم سرمان آمد. بابا مبتلا به سرطان بود. سرطان پیشرفته ای که تمام وجودش را پر کرده بود و ما سال ها از آن بی خبر بودیم.
وقتی باخبر شدیم، پزشکان ما را نه امیدوار به ماندن کردند و نه ناامید از رفتن. چیزی معلق در میان زمین و آسمان. بلاتکلیف در میان تقلا و پس کشیدن. تا به آن روز و پیش از باخبر شدن از ابتلای بابا به سرطان، نامش برایم سنگین بود. نه در هجا کردن و نوشتن، در هضم آن واژه و حرف به حرفش سینه آدم تنگ می شود و چیزی شبیه به درماندگی را به آدمی القا می کند.
اکنون اما از تلفظش به طور واضح و کامل نمی ترسم. پیش از این سرطان برایم شبیه کابوس بود. شبیه چاله ای که اگر انسانی در عمقش فرو برود دیگر خبری از نجات نیست. همان اندازه که از نامش واهمه داشتم، برایم دور از ذهن هم بود. تا اینکه تن نحیف بابا را پر کرد، مثل اکسیژن در خونش؛ تنش پر بود از آن نام ثقیل. فکر نمی کردم نزدیک مان باشد، آنقدر نزدیک که چند صد روز بابا با خودش حملش کند، با او پشت ماشین بشیند و رانندگی کند و ما بی خبر از وجود نحسش در زندگی و تن پدرم باشیم. تا همان چند ماه قبل از فهمیدن بیماری، از نامش می ترسیدم. اما رفته رفته تبدیل شد به بخشی از من، قسمتی از گفت وگوی روزانه ام با مادرم، خواهرانم و برادرم. دیگر می توانستم بغضم را فرو بخورم و همزمان که تصویر راهروی پیچ در پیچ بخش انکولوژی مردان بیمارستان بقایی اهواز را در ذهنم مرور می کنم، تلفظش را راحت ادا کنم و بگویم سرطان.
از پزشک معالج بابا وضعیتش را بدون گریه و اشک بپرسم و حتی ماه های اول هم بیماری را از خود پدرم پنهان کنم. فیلسوفان دین در تبیین مساله شر معتقدند که فرد پس از مواجهه شخصی با شر و در واکنش اولیه به رنج، دو راه پیش رو دارد. یا اینکه برای آن رنج علیه خدا طغیان کند یا بپذیرد که خدا قادر مطلق است و توانایی دارد که بندگانش را به رنج های فراوان مبتلا کند.
مثل تمام دختران جهان من هم بابایی بودم. برای همین دردکشیدن آن روزهای بابا را تحمل نداشتم و علیه خدا طغیان کردم. نمی دانستم در آن روزها چگونه می توانم ایمانم را به خدای معطی رنج و بیماری حفظ کنم. نمی دانستم از این به بعد چگونه باید زبان به شکرگزاری باز کنم یا برای بندگی و اطاعت در برابر اوامرش سجده کنم. در کتاب ایوب آمده است که خداوند وقتی آن همه بلا بر سر زندگی ایوب نازل کرد، می خواست ببیند آیا ایوب همچنان بنده مومن و درستکارش باقی خواهد ماند؟ ایوب با تمام گله و شکایت به درگاه الهی اما سربلند از آن امتحان خارج شد. برای همین خدا با او وارد معامله شد و هرچه که در آن امتحان ها از او گرفته بود را به او پس داد. اما مگر من ایوب بودم؟ مگر می شد تن بابا از آن همه توده پاک شود و به روزهای قبل از بیماری برگردد؟ نمی دانستم. در آن روزها هنوز برای آن رنج پاسخی نداشتم. اما اگرچه من مانند ایوب، مطیع تمام اوامر خداوند نبودم ولی امیدم کم از امید ایوب به خداوند نبود. خدای معطی رنج، همان خدایی است که یکی از هزاران نامش، شافی بود.
چیزی در دلم همچنان به امید چنگ می زد. دلم می خواست باور کنم که می شود با سرطان و هر درد بی علاج دیگری جنگید و سربلند از آن میدان جنگ بیرون آمد. درنهایت پس از مدتی، رنج بیماری بابا را پذیرفتم. پذیرفتم که اگر این رنج زودتر رخ می داد امکان داشت من و خانواده ام بیشتر تحت تاثیر آن قرار می گرفتیم و کنار آمدن با آن سخت تر می شد. پذیرش این بیماری، تعمق و زندگی با روزهای سخت بیماری بابا، از هر کدام از اعضای خانواده ام یک آدم جدیدی ساخت. همه صبورتر شده بودیم. مطیع تر از پیش در مقابل اراده خداوند. من نیز بالاخره در 24 سالگی، یک تجربه عمیق از رنج کسب کرده بودم و فهمیده بودم که انسان وقتی در این جهان هبوط می کند، رنج و بلا بر نام و پیشانی اش دکتر نانو و موم می شود. از این رو هرقدر در انکار رنج ها تقلا کنیم، تنها زندگی مان را سخت می کنیم. راهی به جز ادامه، در آغوش کشیدن و پذیرش رنج هایمان را نداریم. و مهم تر از همه، رنج هرکس در این دنیا از پیش معین شده است. به این پی بردم که خدا به اندازه شانه های هرکس به او رنج می بخشد. گاهی فکر می کنیم که شانه هایمان از آن رنج و ابتلا بزرگ تر است اما این گونه نیست. باید زیربار رنج ها قد بکشیم و رشد کنیم تا سرآخر، بار رنج هایمان هم اندازه شانه هایمان بشود.
دیگر راحت می توانستم بگویم سرطان. تلفظش برایم به سبکی تلفظ کردن نام آنفلوآنزا شده بود. پذیرشش اما هیچ فایده ای ندارد در کم کردن رنجی که آن کلمه روی دوش آدم می گذارد. حقیقت آن است که سنگینی رنج همان است یا شاید هم بیشتر. تنها برای بازگشت به زندگی با رنج عظیمش باید بپذیری و بفهمی که جهان اگر جهان است رنج مادرزاد آدمی است. گاه در قامت جنگ و آوارگی، گاه در قامت زلزله، سیل و بی خانه مانی، گاه مرگ و گاه بیماری. سال گذشته به مناسب روز جهانی مبارزه با سرطان و به یاد بابا نوشته بودم: «سرطان مثل جنگ است. مثل حمله دشمن به مرزهای وطن است. یکباره می بینی شهرهای مرزی از دشمن پر شده، می روی برای دفاع. می گویی غیرت به خرج می دهم، پای این خاک می ایستم تا دشمن پس بکشد. واقعا برای دفاع می روی، می جنگی. اما جنگ با دست های خالی نمی شود. وقتی نفرات دشمن بیشتر می شوند و تعداد خودی ها کمتر؛ احتمال پیروزی کم است. سرطان هم همین است. به خودمان آمدیم دیدیم جان بابا پر است از توده. حرفی نزدیم، زیر بازوهایش را گرفتیم تا شش نفره به جنگش برویم. اما نه، انگار توده ها از تعداد خانواده مان بیشتر بود. خیلی بیشتر… ما باز هم کم نیاوردیم، سعی کردیم بجنگیم. با توده ها، با خوف و رجای نماندن بابا. با خودمان هم جنگیدیم. با شب های تاریک ناامیدی. اما دشمن مرزهای بیشتری از تن بابا را فتح می کرد. هرقدر ما برای ماندن وطن مان می جنگیدیم، دشمن وقیح تر می شد و بیشتر پیش می آمد. آن روزها ما و تن بابا شکل مجسم تقلا بودیم. تقلا برای ماندن و نگه داشتن جسمی که روزبه روز نحیف تر می شد. تا جایی که دیگر نه جسمی ماند و نه پدری… . سرطان مثل جنگ است. یک جنگ تمام عیار که در اغلب مواقع حتی برنده اش هم معلوم است.»
حالا بعد از گذشت یک سال و پنج ماه و 15 روز از رفتن بابا به این رسیدم که تمام بیماران سرطانی در آخر شبیه به همدیگر می شوند. چیزی به جز تنی نحیف و رنجور از بیماری سرطان برایشان باقی نمی ماند. اما مهم تر از همه؛ دیگر شفایشان را در این جهان نمی بینند، وسعت شافی بودن خداوند برایشان تنها بسته به این جهان نیست و مرگ را در آخر، شفا می بینند. در این دو سال یاد گرفتم که شاید سرطان فرد مبتلا را از پا درنیاورد اما رنج ابتلا به آن، عزیزان فرد مبتلا را قطعا از پا خواهد انداخت. و چه بسیار بودند، مردان و زنانی که هنوز روی پاهای خود راه می رفتند و سرطان هم آغوش شان بود اما رنج ابتلای شان راه زندگی را از خانواده هایشان گرفته بود، بی خبر از آنکه این بیماری با تمام سخت بودن و سنگین بودنش قرار است عیار ما را در این زندگی بسنجد و از ما آدم های صبورتری برای رنج ها بزرگ تر بسازد. دقیقا همان جایی که صایب تبریزی می گوید: «ما حوصله درد نداریم وگرنه/ هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است.»
پایان خبر دکتر نانو