تلنگر نجیبانه سینما به الهیات پشت صندلیهای کلیسا
اگر تجربه کارگردانی بایونا در سریالسازی و در دو قسمت نخست فصل اول سریال ارباب حلقه ها (The Lord of the Rings) را کنار بگذاریم، نخستین تجربه کارگردانی او در یک اثر بلند سینمایی در سال 2007 در فیلم ترسناک تحسین شده ی یتیم خانه (The Orphanage) و حدود یک دهه بعد هم کارگردانی فیلم فانتزی هیولایی فرامی خواند (A Monster Calls) با حضور لیام نیسن بوده است. اما بخشی از کارنامه ی بایونا که به این متن ربط بیشتری دارد، ساخته ی سال 2012 او با بازی تام هالند و نایومی واتس است؛ چرا که غیرممکن (The Impossible) هم مانند انجمن برف، فیلمی در گونه ی فاجعه (Disaster) و بقا (Survival) بود. با این حال دومین تلاش بایونا برای به تصویر کشیدن جلوه های باشکوه و در عین حال ترحم برانگیز مقاومت بشر در دل بی رحمیِ طبیعت، نسبت به فیلم شلخته و بی روحی همچون غیرممکن، بسیار موفق تر از آب درآمده است.
فیلم «انجمن برف» بر اساس رمانی به همین نام نوشته ی پابلو ویرچی(2009)، نویسنده و ژورنالیست اروگویه ای ساخته شده است؛ رمانی که اتفاقات واقعی پرواز 571 اروگویه را روایت می کند. ویرچی در این هواپیما حضور نداشته، اما با مسافران بازمانده به یک مدرسه می رفت. ویرچی داستان تمام شرکت کنندگان در حوادثی را که موفق به زنده ماندن شده اند، مستند می کند. روبرتو کانسا، یکی از بازماندگانی که ایده آدمخواری را مطرح کرد نیز کتابی در سال 2016 درباره تجربیات خود نوشت.
این اولین بار نیست که سینما به فاجعه پرواز آند، به عنوان یکی از بزرگ ترین تراژدی های تاریخ هوانوردی جهان، می پردازد. در سال 1993، فیلم فرانک مارشال (Alive) اکران شد که به آن وقایع تلخ در رشته کوه آند اختصاص داشت و ایتن هاک نقش اصلی آن را بازی کرد. یک نسخه مکزیکی نیز از سال 1976 وجود دارد، اما تعداد کمی از مردم آن را به یاد می آورند، البته ناگفته نماند که راجر ایبرت، منتقد مشهور سینمای جهان، در نقد خود به این فیلم مکزیکی امتیاز صفر داده است!
علاوه بر این، سازندگان و بازیگران فیلم شخصاً به سخنان بازماندگان گوش فرا دادند و با خانواده های قربانیان صحبت کردند. بنابراین، «جامعه برف» به دلیل تعهد بایونا به ایجاد مشاهده ای درونی از تلاش بازماندگان برای زنده ماندن و بقا در این تجربه آسیبزا، موفق به بیان این داستان واقعی به شکلی جذاب و مخاطب پسند می شود.
فیلم روایت کننده داستان واقعی سفر هوایی یک تیم راگبی برای یک مسابقه از اروگویه به سانتیاگوی شیلی در تاریخ 13 اکتبر 1971 میلادی است. هواپیما در حالی که تنها 10 دقیقه با مقصد فاصله داشت، سقوط میکند. بر اثر حادثه، بسیاری از افراد زخمی شدند و 12 نفر نیز در اثر برخورد هواپیما با کوه از دنیا رفتند. 29 نفر بازمانده نیز توانستند یک روز دیگر را تحمل کنند، اما در نهایت و پس از 72 روز جستجو، تنها 16 نفر به سختی و با خوردن گوشت و اعضای بدن دوستان کشته شده خود، زنده ماندند. انجمن برف جزییات 72 روزی که این مسافران برای زنده ماندن جنگیدند را شرح می دهد.
فیلم به لحاظ تکنیکی و محتوایی حرفهای زیادی برای گفتن دارد. از منظر تکنیکی، فیلم واجد موسیقی حماسی و دلهره آوری است که به خوبی توان تامل برانگیزی در مخاطب را دارد. این موسیقی قدرتمند در کنار فیلمبرداری باشکوه پدرو لوکه، هر فریمی از فیلم را نفسگیر میسازد. در دوربین پدرو لوکه، کوه های برفی آند با چنان احترام عمیقی به تصویر کشیده شده اند که مناظر باشکوه آن تقریباً به دلیل عظمتی که به بازماندگان منتقل می کند، به نظر مسموم شده است. لوکیشن فیلم، جغرافیایی سخت، باشکوه و پرابهتی است که گویی بر هر قدرتی چیره است. بایونا با این تصاویر حداکثر ناراحتی و کلاستروفوبیا را به مخاطب منتقل می کند. فیلم عمدتاً به صورت روی دستی فیلم برداری شده و استفاده از اکستریم لانگ شات های وسیع و لنزهای واید، در ثبت جزییات وحشت و استیصال در چهره ی شخصیت ها در نماهای داخلی، باعث ایجاد حس عدم اطمینانی می شود که بایونا در طول فیلم مصرانه بر آن پافشاری میکند و به هیچ قدرت دنیوی و ماورایی اجازه شکست آن را نمیدهد.
فیلم با اینکه بیش از دو ساعت و نیم به طول میکشد اما شروع سریع و ریتم مناسبی دارد. فیلمساز، طی تنها 15 دقیقه، کارهای مختلفی را به درستی انجام می دهد و همه آنچه را که برای روایتهای دراماتیک و تحلیل اجتماعی خود در ادامه نیاز دارد، بازسازی میکند. در قدم نخست، راوی فیلم (نوما) معرفی می شود.
به لحاظ معنایی، فیلم با یک پرسش اساسی از مخاطب و از جانب راوی (نوما) آغاز میشود. در ابتدای فیلم، راوی، دوگانه ای را به تماشاگر معرفی می کند که باید با دیدن فیلم، تصمیمی درباره اش بگیریم: آیا درست است که فاجعه ی سقوط هواپیما را صرفا از وجه تراژیک اش بخوانیم یا باید زنده ماندن 16 تن بعد از 72 روز را یک معجزه تلقی کنیم؟! فیلمِ بایونا، قرار است نشان مان دهد که برای دیدن این فاجعه، شاید راه واقع بینانه ی سومی هم باشد: اینکه با خطای یک انسان، تعداد زیادی از انسان ها به دردسری عظیم افتاده اند؛ این جمع، برای حفظ جان شان به هر قیمتی تلاش کرده اند، تعدادی شان کشته شده اند و تعدادی دیگر، جان سالم به در برده اند. خطا هم مثل میل به بقا، بخشی از طبیعت انسان است و انجمن برف جایی است که در آن، حقیقت طبیعی، به دور از سرپوش های متمدنانه، افشا می شود.
سپس، جمع بزرگ شخصیت های حاضر در تیم ورزشی را با تمرکز بر چند نماینده می شناسیم. در همین حین، دست مایه ی تماتیک اصلی متن «جامعه ی جایگزین» هم در قالب اشاره ی کاپیتان تیم راگبی به ضرورت اعتماد اعضای تیم به یکدیگر، زمینه چینی می شود؛ تا بعدا، در قرینگی با مقاومت گروهیِ بازماندگان سقوط هواپیما قرار بگیرد. سکانس داخل کلیسا و انجیل خوانیهای کشیش نیز بسیار واجد معناست. کشیش به داستانی از حضرت عیسی (ع) اشاره میکند که جبراییل او را به بیابانی میکشاند و او چهل روز در آن بیابان بدون هیچ آب و غذایی میماند. در این مدت شیطان مدام او را وسوسه میکند که «اگر تو واقعا پسرخدایی، به این سنگ ها بگو که نان شوند». اما عیسی (ع) به او پاسخ میدهد که: «انسان نباید فقط با نان زنده بماند».
دستاورد موثر دیگر افتتاحیه ی فیلم، اجرای تکان دهنده ی صحنه ی سقوط هواپیما است. در صحنه سقوط هواپیما دوربین از هواپیما خارج نمیشود، چون اساسا مسیله فیلمساز، برخلاف بسیاری از فیلمهای هالیوودی که سقوط سانحههای هوایی را به تصویر کشیدهاند، ایجاد سرگرمیهای بصری هیجانانگیز برای مخاطب نیست. بایونا از طریق اکسپوزیشن کلامی و بصری، جغرافیای موقعیت را برای تماشاگر تشریح می کند؛ اما دوربین به شکلی هوشمندانه، در اکثر لحظات، از هواپیما خارج نمی شود. از این طریق، تماشاگر در استیصال و وحشت شخصیت ها بابت مواجهه با تهدیدی خارج از دامنه ی تسلط شان، سهیم می شود.
یکی از کاراکترهای اصلی فیلم نوما است. تعلق نداشتن نوما به تیم، و در ادامه تبدیل او به راوی داستان از بسیاری جهات هوشمندانه است؛ چرا که ناآشنایی او با مناسبات درونیِ گروه، شخصیت را به عنوان «غریبه ای در جمع»، نماینده ی تماشاگر و تمام قضاوتها و داوریهای اخلاقی پردامنه آنها در فیلم می کند. از سوی دیگر، پرداخت کل نگرانه ی اعضای تیم به عنوان «گروهی از جوانان پرشور» را در قالب نماهای دیدگاه نوما می بینیم. دیالوگ ابتدایی او هنگام سوار شدن هواپیما، به خوبی گویای غریبهای آشنا بودن در جمع است: «من اینجا هیچکس را نمیشناسم، اما انگار همه برایم آشنا هستند». این فاصله گذاری، با همراهیِ نریشن و همچنین موتیف احساس برانگیز موسیقی مایکل جاکینو، برخورد فیلم با سوژه اش را واجد حدی از هدفمندیِ سینمایی می کند.
از لحاظ شخصیتپردازی، بایونا همچون کریستوفر نولان در دانکرک، نیازی نمیبیند که همه شخصیتها را به شکل عمیق به مخاطب معرفی کند. این مساله چند دلیل دارد. کل مسافران هواپیما و چه بازماندگان مختلف در روزهای آوارگیِ پس از سقوط، پرتعدادتر از آن اند که بشود از همه شان شخصیت چندوجهیِ سینمایی ساخت؛ پس طبیعی است اگر فیلمساز بخواهد از ساده سازیِ وجود شخصیت ها، به جوهره ی وجودیِ همدلی برانگیزشان برسد. با این نگاه که تک تک شخصیت ها، «آدم »هایی نگون بخت هستند و در وضعی اسفناک گیر افتاده اند و برای همدلی با آن ها، مواجهه با خود تنگنای فیزیکی/روانی بارز در تصاویر و اصوات، کافی است و نیاز نیست از زندگی های گذشته ی این آدم ها، چیزی بدانیم. چند شخصیت اما نقش محوری دارند که دیالوگها و اکتهایشان در فیلم روند کلی داستان و جهان ذهنی فیملساز را بر فیلم جاری میسازد؛ نوما، روبرتو، فیتو و ناندو. در ادامه اشاراتی به دیالوگهای هرکدام از این شخصیتها خواهیم داشت.
برگردیم به داستان فیلم. ماجرای اصلی، تازه پس از سقوط هواپیما آغاز می شود. تفاوت موقعیت محوری انجمن برف با بسیاری از داستان های بقای مشابه، تعدد آدم های درگیر در فاجعه است. بابت همین، همان طور که اشاره کردم، فیلم از منظر تماتیک، روی معنا و وزن ارزش ها و هنجارهای پذیرفته ی جامعه ی عادی در جامعه ای جایگزین تمرکز می کند. «برف»، نماینده ی نیروی برتر طبیعی است که لایه های خودساخته ی اجتماع انسانی را کنار می زند و بشر را، تا بدوی ترین خصوصیات حیوانی اش تقلیل می دهد. چارچوب های مربوط به مفاهیمی مثل رهبری و پیروی اجتماعی، خیر و شرِ اخلاقی، قانون، دین و ماورالطبیعه، زیر فشار سهمگین سرمای سوزان و کشنده و تحت تاثیر میلی شدید و اساسی به بقا، فرومی پاشند.
پس از سقوط و پس از هضم شوک اولیه، تعدادی از اعضای گروه به فکر ایجاد محیطی بسته برای تحمل سرمای سوزناک شب میکنند. در مرکزیت آنها روبرتو قرار داد. فردی که پزشکی خوانده، سعی میکند کاملا زمینی و بریده از هر امیدواری متافیزیکالی، از ظرفیتهای ممکن در اطراف خود برای تدبیر امور استفاده کند و به اطراف خود نظم ببخشد. شب اول به هر صورتی سر میشود؛ صبح روز بعد، کم کم جدال ارزشها و هنجارهای جامعه متمدن و جامعه جایگزین آشکار میشود. گروه متوجه پرواز یک هواپیما از بالای سر خود میشود. تا جایی که قاب دوربین نشان میدهد، همه داد میزنند و درخواست کمک میکنند، همه به جز مارسلو. مارسلو فرد مومن و معتقدی است. او نماینده تفکر مسیحی است، به آسمان زل میزند و دعا میکند و به همه این نوید را میدهد که «خواهند آمد، قطعا ما را پیدا خواهند کرد». سخنرانی های ابتدایی در روزهای اولیه به ضرورت حفظ «ایمان» مربوط است و این، پس از حضور ابتدایی نوما در کلیسا، دومین اشاره ی جدی فیلم به مفاهیم دینی و مذهبی است. چند روز میگذرد، کسی نمی آید و گرسنگی شدید بر همه غالب میشود.
این جاست که کم کم پچ پچی میان برخی از اعضای گروه شکل میگیرد و در نهایت روبرتو با صراحت تمام آن را علنی میسازد. این که برای تداوم شانس پیدا شدن یا نجات یافتن، باید «آنها ابتدا زنده بمانند و برای زنده ماندن راهی جز خوردن گوشت مردار دوستانشان باقی نمانده است!» روبرتو، آموزه های دینی سازمان یافته در جامعه ی متمدن را برای مقابله با تنهایی وجودی انسان در طبیعت وحشی، ناکافی می داند. گویی تلقی عمومی از خدای مسیحیت و دستورهایش، به درد آرامش زندگی شهری می خورد و نه واقعیت جانکاه تلاش برای بقای ضروری به هر قیمتی! اما مارسلو آشکارا مخالفت میکند.
تلاش های مارسلو به عنوان کاپیتان تیم راگبی برای هدایت بازماندگان، نماینده ی تلاش بشر برای بازسازی تمدن در شرایط بدوی است. مارسلو می کوشد که به آشوب حاصل از وحشت همگانی غلبه کند، به تلاش برای رسیدگی به زخمی ها و کشته شدگان نظم دهد، در شرایط تکان دهنده ی موجود، مقابل آدم خواری و رنگ باختن انسانیت در گروه بایستد و جمع را به آرامش و امید دعوت کند. نقطه معنادار داستان مارسلو این است که کاپیتانِ پرتلاش و خستگی ناپذیر داستان بایونا، در میانه ی روایت و پیش از عملیات نهایی نجات، زیر خروارها «برف»، دفن می شود!
این نقطه از قصه بایونا اوج تنش میان دو تفکر در فیلم است. تفکری که آموزه های مسیحیت در شرایط خاص افراد محبوس شده کوهستان های پردامنه آند را کافی میداند و تفکری که معتقد به ته کشیدن سوخت ایدیولوژیک الاهیات مسیحی در شرایط اظطرار فعلی است؛ آموزه هایی که افراد در سکانس های ابتدایی فیلم در کلیسا و از زبان کشیش شنیده اند. فارغ از اینکه در این جدال فلسفی تعداد بیشتری از افراد گروه در گام اول و پس از صحبت های روربرتو قانع شدند، در انتها و پس از چند روز، همه حتی نوما و مارسلو نیز تن به آن دادند.
این تلنگر بایونا به الاهیات مسیحی و ناتوانی این اندیشه در تبیین همه شرایط پیچیده زندگی، ما را یاد الاهیات اسلامی و فقه شیعی می اندازد. یکی از روش های پی بردن به میزان جامعیت یک تفکر، یک دین یا یک مکتب، تدقیق در میزان شمولیت آن در موقعیت های دشوار زندگی و توان توضیح دهندگی آن در شرایط پیش بینی ناپذیر است. در این راستا در الاهیات اسلامی قاعده ای تحت عنوان قاعده اضطرار مطرح شده است. «قاعده اِضطرار» قاعده ای فقهی به معنای واقع شدن شخص، در شرایط و موقعیتی تهدیدآمیز است که برای خارج شدن از آن وضعیت، ناچار به انجام دادنِ عملی است که در حالت عادی حرام است و یا ترک عملی که در حالت عادی، انجام آن واجب است. این قاعده که با اصل کلی «کل حرام مضطر الیه، فهو حلال» شناخته میشود، با نام قاعده اضطرار شهرت یافته و از قواعد کاربردی و اساسی فقه، به شمار می آید و تاثیر و کارایی آن در جای جای فقه شیعی، به چشم می خورد؛ به ویژه در حل مشکلات و معضلات مباحث و مسایل نو پدید. آیات زیادی در قرآن مجید هستند که می توانند دلیل بر این قاعده باشد، از جمله: «انما حرم علیکم المیته والدم ولحم الخنزیر وما اهل به لغیر الله فمن اضطر غیر باغ ولا عاد فلا اثم علیه؛ جز این نیست که مردار و خون و گوشت خوک و آنچه را که (هنگام کشتن) نام غیر خدا بر آن خوانده شده بر شما حرام کرده است و هر کس (به خوردن اینها) ناچار شود در حالی که نه ستمکار و سرکش باشد و نه از حد گذرد، گناهی بر او نیست»(سوره بقره، آیه 173). در واقع اگر این فیلم بر بستر فقه شیعی و در یک جامعه مسلمان ساخته میشد، حداقل از منظر الاهیاتی تمام پرابلماتیک خود را از دست میداد!
بحث شخصیت ها درباره ی آدم خواری، هم ناکافی بودن «اخلاق» در مقابل نیاز طبیعی را به شکل بی رحمانه ای به رخ می کشد و هم بی ربط بودن مفهوم ساختگی «قانون» در شرایط اضطرار را به شکل مضحکی افشا می کند. همچنین، نمایش فداکاری چند تن از گروه به رهبری فیتو برای تکه تکه کردن گوشت ها به دور از چشمان اعضای گروه و درواقع برای دور نگه داشتن سایر «جامعه» از حقیقت آزاردهنده ای که برای بقاشان ضروری است، خصلتی آینه وار پیدا می کند با تمام «کارهای کثیفی» که در یک جامعه ی صنعتی، به دور از چشم «شهروند متمدن» انجام می شود تا او بتواند به زندگی رضایت مندانه اش ادامه دهد.
در ادامه قصه، با مرگ نوما، بایونا اوج شجاعت خود در روایتگری حادثه را به رخ میکشد و غافلگیری داستانی عجیبی را پیش روی مخاطبش قرار میدهد. راوی داستان که از قضا قطب نمای اخلاقی فیلم بود، به یکباره کنار میرود و زین پس مخاطب باید همهی داوریهای خود را کنار بگذارد و گویی تک و تنها در دل طبیعت وحشی پرتاب شود. در این لحظه هسته ی تماتیک فیلم شیون کر کننده خود را آغاز میکند!
قوس شخصیت نوما دلخراش است، زیرا نوما از یک رهبر قوی و توانا که گروه برای ناامید نشدن به او نگاه می کند، متعاقباً و بر اثر شرایط وخیم و سایر عوامل به یکی از مسافران مهم این پرواز تبدیل می شود که سرنوشت تلخی دارد. اینکه نوما پروتاگونیست دو سوم زمان فیلم است، دلایلی واضح دارد. جدا از غریبگی ِ ابتدایی اش با بیشتر اعضای جمع، او از موضع اخلاقی هم جایگاهی نزدیک به احساسات تماشاگر دارد و با مقاومت طولانی مقابل آدم خواری، شمایل یک قهرمان تحسین برانگیز را برایمان پیدا می کند. اما ماجرا تازه از این جا جالب می شود! اگر نوما را یک قهرمان فرض کنیم، او باید در سیر دراماتیک کل روایت، نقشی فعال داشته باشد. اگر به اکت های شخصیت در دو سوم ابتدایی فیلم نگاه کنیم، می توانیم اثراتی از این نقش فعال را ببینیم. او گروه را به پیدا کردن دُم هواپیما ترغیب و آن ها را در این مسیر رهبری می کند، طی مهم ترین جلوه ی عملگری اش، به هنگام استیصال جمع زیر خروارها برف، برمی خیزد و راه رهایی را پیدا می کند و با وجود زخمی شدن، تا آخرین لحظه، از تلاش دست برنمی دارد. اما تمامی این اعمال، وزن خیلی تعیین کننده ای در بقای گروه ندارند! اگر جمع، به آدم خواری تن نمی داد، حتی یک نفر هم در پایان زنده نمی ماند! معنادار است که نوما -به عنوان نماینده ی تماشاگرِ تابع اصول اخلاقی- اگرچه فرایند تهیه ی غذا (!) به دست نمایندگان جسور جمع را بافاصله و از دور تماشا می کند، نهایتا با وضعی ترحم برانگیز، به خوردن گوشت انسان تن می دهد. عمل داوطلبانه و قهرمانانه ی نوما برای بیرون آوردن گروه از زیر بهمن هم به خراشی کوچک روی پایش منجر می شود و همین خراش، به شکلی طعنه آمیز، او را از پا درمی آورد! نجات نهایی بازماندگان هم نهایتا پس از مرگ او و با تلاش ناندو و روبرتو رخ می دهد.
با مرگ نوما، نقش او از راوی دانای کل معمول، به راوی مرده تغییر می کند و این تصمیم، برخلاف ظاهر غلط اندازش، شیطنت جذابی در داستانگویی فیلم است. اینکه انجمن برف، مرگ نوما را از ابتدا به تماشاگر اطلاع نمی دهد، صرفا برای دستیابی به یک غافلگیری سطحی نیست؛ بلکه، این تصمیم، با نظام معنایی متن تناسب دارد. گویی طبیعت و اصول بقا -به عنوان نیروی اصلی موثر در جهان این داستان- جدا از قراردادهای اجتماعی و قانونی و اخلاقی و دینی، خود اصول داستانگویی را هم شکست می دهند و پروتاگونیست منتخب خالق را از پا درمی آورند! همچنین، مرگِ نوما (به عنوان نماینده ی تماشاگر) نظرگاه خوبی را به مخاطب ارایه می دهد تا اعتبار باورها و اصول خودش را در «جامعه ی جایگزین» محوری، بسنجد. سندی بر این حقیقت که اگر ما، با پایبندی کامل به آن چه در زندگی های فعلی مان ارزش می دانیم، در شرایط مشابه گیر می افتادیم، احتمالا شانسی برای بقا نداشتیم.
جامعه برف نمونهای تمام عیار در ژانر بقاست؛ ژانری که پیشتر در خاطره جمعی سینمادوستان در آثاری همچون جرمایا جانسون (Jeremiah Johnson)(1972) به کارگردانی سیدنی پولاک، اینک آخرالزمان(Apocalypse Now)(1979) به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا، خاکستری (The Grey)(2011) به کارگردانی جو کارنهان و از گور برخواسته (The Revenant)(2015) به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو است. همگی این آثار در ستایش جنگیدن و میل به زندگی کردن هستند. تمایز جامعه برف در این است که از فریاد «زنده باد زندگی» فراتر رفته و با شجاعتی ستودنی طعنهای نجیبانه، فروتنانه و در نهایت احترام، به خدای کلیسا میزند و مسیر جستجو خدایی برای تمام فصول را باز میکند. زین پس ژانر بقا واجد اثر درخشان دیگری در تاریخچه خود خواهد بود، نامی که به راحتی از ذهن سینماگران نخواهد رفت. جامعه برف نماینده ی اسپانیا در اسکار بود و به لحاظ تکنیک، محتوا و برکشیدن قوای فلسفی هنر هفتم، انصافا مستحق تقدیری فراتر از اسکار هالیوودی است.
*جامعه شناس
245245